قسمت چهارم رمان نقاب عشق

چیک چیک عشق

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ چیک چیک عشق خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

دندان هایم را از عصبانیت روی هم می سابیدم. حوصله ی دانشگاه را نداشتم. با این حال به زور باربد و آرتین آمده بودم. با اخم و تخم آخر کلاس نشستم. قبل از اینکه استاد سر کلاس بیاید باربد در گوشم گفت:
با اردلان چی کار کنیم؟
نگاهم را از زمین به باربد دوختم و گفتم:
نمی دونم علی از کی ازش قرص می گرفت.
باربد با عصبانیت گفت:
اونو ولش کن. کی اهمیت می ده؟ مهم اینه که قرص می داد.
به باربد گفتم:
دماغت داره خون می یاد.
باربد دستمال را از جیبش در آورد و گفت:
چند وقتیه که این طوری می شه. نمی دونم چرا.
با بی تفاوتی سرم را چرخاندم. با دیدن پارمیدا و عسل سرم را پایین انداختم. حوصله یشان را نداشتم. به باربد گفتم:
آمار این پسره اردلان رو باید در بیاریم. باید ببینیم کلا توی کار پخش قرص هست یا نه. بعد نقشه بکشیم.
باربد گفت:
خیلی خب! پس تا آخر کلاس وقت داریم که به این موضوع فکر کنیم.
پرسیدم:
اصلا چه درسی داریم الان؟
باربد نگاه دلسوزانه ای به من انداخت و کوتاه گفت:
حقوق معماری.
دست به سینه نشستم و به سخنرانی کسل کننده ی استاد گوش دادم. همان پنج دقیقه ی اول کلاس خسته شدم. فکرم به سمت نقشه هایی که با باربد می کشیدم پرواز کرد. نگاهی به آرتین که سمت چپم نشسته بود انداختم. سرش را روی میز گذاشته بود. او خبر نداشت که من و باربد تا چه حد مشتاق انتقام گرفتن هستیم. ساناز می گفت که آرتین توی مهمانی ها مواد مصرف می کند. با خودم فکر کردم شاید به گوش اردلان رسیده باشد. منتظر ماندم تا کلاس تمام شود.
وقتی بالاخره استاد از کلاس خارج شد بهاره به سمتم آمد. در دل نالیدم:
ای خدا! چه جوری شر اینو از سرم کم کنم؟
بهاره بابت فوت شدن علی بهم تسلیت گفت. لب هایم را روی هم فشردم و خیلی خشک و رسمی تشکر کردم. بهاره با دیدن تغییر رفتارم جا خورد. باربد پیش دستی کرد و برای او پشت سر هم بهانه آورد. سرم را پایین انداختم و زمانی آن را بالا آوردم که بهاره از کلاس خارج شده بود. باربد به صورت غیر منتظره ای پس سرم زد و گفت:
چرا ناراحتش می کنی؟ آخر ترم به دردت می خوره.
با ناراحتی گفتم:
دیگه برام مهم نیست که حتما واحدام رو پاس کنم. به خاطر اینکه با علی برم آمریکا می خواستم نمره هام خوب شه.
باربد نگاه سرزنش آمیزی بهم کرد. با بی حوصلگی از جایم بلند شدم و گفتم:
تو این یکی نمی خواد منو امر به معروف کنی.
باربد بلند شد ولی قبل از اینکه چیزی بگوید رو به آرتین کردم و گفتم:
پاشو بیا کارت دارم.
خیلی خشک و رسمی جواب سلام پارمیدا را دادم و بی توجه به او از کنارش رد شدم. سه نفری به بوفه رفتیم. یک لیوان نسکافه جلویم گذاشتم و نقشه یمان را برایش شرح دادم. یک جرعه از نسکافه ام خوردم و گفتم:
تو برو سراغ اردلان. ازش بخواه برات مواد بیاره.
آرتین با چشم های گشاد شده نگاهم کرد و گفت:
شرمنده داداش! تو دانشگاه ازم بگیرن شر می شه.
باربد گفت:
پسر تو چه قدر خری! لازم نیست که ازش حتما جنس رو بگیری. فقط ببین برات می یاره یا نه. اگه اوکی داد فرداش برو بزن زیرش.
آرتین آهی کشید و گفت:
خیلی خب! فقط به خاطر علی.
باربد با پایش به پایم زد و با سر به جایی اشاره کرد. اردلان بود.از عصبانیت با دستم لیوان یک بار مصرف را خرد کردم. مشت محکمی روی میز کوبیدم. زیرلب گفتم:
پدرتو در می یارم.
باربد گفت:
این قدر خودتو تابلو نکن. یه جوری نشون بده انگار نمی دونستیم علی قرص مصرف می کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
مگه می دونستیم؟
با خودم فکر کردم:
چرا علی هیچ وقت بهم نگفت؟ خدایا! کم کم دارم به این فکر می افتم که انگار هیچی از علی نمی دونم.
با حالتی عادی برای اردلان سر تکان دادیم. او دانشجوی عمران بود و توی مهمانی های بچه های دانشگاه با او آشنا شده بودیم. یک سال از ما بزرگتر بود. پسری بلندقد و لاغر اندام بود. موهای مشکی خوش حالت و چشم های کشیده ی مشکی رنگ داشت. پسر خوش قیافه ای بود. نگاهم را از او گرفتم. باربد به ساعتش اشاره کرد و گفت:
انقلاب اسلامی داریم ها!
از جایمان بلند شدیم و به سمت کلاسمان رفتیم.
******
رو به آرتین کردم و گفتم:
بیا دیگه! کلاس شروع شده ها!
آرتین سرش را خاراند و گفت:
چی داریم؟
باربد گفت:
روستا.
آرتین دستش را در هوا تکان داد و با بی حوصلگی گفت:
ولش کن! حسش نیست. یکم دیر می یام.
بجه های کلاس نگاهی گذرا به ما کردند. شانه بالا انداختم و همراه باربد به طرف کلاس رفتم. نیم ساعت از کلاس گذشته بود که سر و کله ی آرتین پیدا شد. بلافاصله کنارم نشست. با بی قراری پرسیدم:
چی شد؟ تو که حوصله نداشتی.
آرتین گفت:
اوکی شد. اردلان رو دیدم. نقشه رو اجرا کردم.
غریدم:
یعنی چی اوکی شد؟
آرتین گفت:
بعد کلاس برات تعریف می کنم.
با بی قراری به باربد نگاه کردم. داشت اس ام اس بازی می کرد. اخم هایش در هم رفته بود. وقتی نگاه پرسش گرم را دید پوزخندی زد و صفحه ی موبایلش را جلوی چشمم گرفت. اس ام اس از طرف عسل بود. نوشته بود:
آره معلوم نیس شما دو تا سرتون به کجا گرم شده. از وقتی خونه گرفتید دیگه من و پارمیدا رو تحویل نمی گیرید. هرچیزی جنبه می خواد.
خنده ی کوتاهی کردم. سرم را به طرفین تکان دادم و زیرلب گفتم:
از دست این دخترها!
باربد بدون اینکه به اس ام اس عسل جواب بدهد گوشی را در جیبش گذاشت. زیرلب گفت:
همه ی این حرف ها از گور پارمیدا بلند می شه.
خندیدم و گفتم:
می دونم.
باربد آهسته گفت:
تو که بلدی خرش کنی. یه کاری کن که ساکت شه.
شانه بالا انداختم و گفتم:
وقتی الان بهش نیازی ندارم برای چی خرش کنم؟ هر وقت بهش احتیاج داشتم می دونم چه جوری دلش رو به دست بیارم.
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
وقتی من نباشم می ره سراغ اردلان. این جوری بهتر می شه. اگه نقشمون با آرتین نگرفت می تونیم از یه در دیگه وارد شیم.
باربد سرش را پایین انداخت و خندید.
بعد از کلاس بدون اینکه به پارمیدا و عسل نگاه بکنیم سوار ماشین آرتین شدیم و به سمت یکی از رستوران های معروف رفتیم. بعد از فوت شدن علی اولین بار که چنین با اشتها غذا می خوردم. برش سوم پیتذا را که برداشتم گفتم:
تعریف کن دیگه! نفهمیدیم چی شد.
آرتین نوشابه اش را روی میز گذاشت و گفت:
وقتی اردلان داشت از بوفه بیرون می اومد جلوشو گرفتم و دست دادم. احوال پرسی کردم و اون بهم تسلیت گفت. منم یه کم ابراز ناراحتی کردم. بعد بهش گفتم که برای اینکه از این ناراحتی در بیام پسرخاله ام می خواد برام یه مهمونی بگیره. گفتم که مطمئن نیستم بتونه جنس جور کنه. اگه نتونست می تونم رو تو حساب کنم؟ گفت باشه حرفی نیست. بهش گفتم اگه خواستم می تونه جنس رو توی دانشگاه تحویل بگیرم؟ گفت نه.
آهی کشیدم و با ناامیدی به باربد نگاه کردم. آرتین یک جرعه از نوشابه اش خورد و گفت:
بهش گفتم برای این می گم که ممکنه زیاد وقت نداشته باشم که بیام ازت بگیرم. گفت حرفش را نزن. نمی شه تو بیای از من جنس بگیری. می خوای منو جلو همسایه ها تابلو کنی؟ خودم برات می فرستم. منم گفتم نه! اگه بفرستی خونه مامانم اینا می فهمن. بعد پرسید چه قدر می خوام منم یه مقدار نسبتا بالایی گفتم. اونم گفت باشه. برات می یارم دانشگاه.
باربد گفت:
ای ول! پس می شه این جوری انداختش توی دام.
آرتین گفت:
ولی روی من حساب نکنید. اگه بگیرنش و بپرسن برای کی می خواستی جنس ببری و اون منو لو بده چی؟
باربد با کلافگی به صندلی تکیه داد. لبخندی شیطانی روی لب هایم نقش بست. باربد پرسید:
باز چی به فکرت رسیده؟
گفتم:
این مشکل یه راه حل خیلی ساده داره… پارمیدا!
بعد از سه تا بوق پارمیدا گوشی را برداشت. بلافاصله با کنایه گفت:
چه عجب!
آهی کشیدم و گفتم:
منتظر بودم تو اول زنگ بزنی. انتظار داشتم متوجه بشی که مرگ علی چه بلایی سر من اورده. انتظار داشتم تو همش کنارم باشی و… کنارم باشی و… بتونم به تو تکیه کنم. ولی تو هم مثل علی نامردی. تو هم تنهام گذاشتی. ازت این انتظار رو نداشتم. غم علی کم نبود که این کم محلی های توهم بهش اضافه بشه.
پارمیدا که کمی نرم شده بود گفت:
عزیزم خب من بهت زنگ می زدم ولی تو جواب نمی دادی.
صدایم را بلند کردم و گفتم:
زنگ می زدی؟ واقعا فکر کردی در شرایطی بودم که بتونم جواب تلفنات رو بدم؟ من احتیاج داشتم تو کنارم باشی. می خواستم پیشم باشی تا همه چی یادم بره. تو که می دونی وقتی دور و برمی دیگه توی این دنیا سیر نمی کنم. چرا تنهام گذاشتی؟ من فکر می کردم تو تنها دختری هستی که با معرفتی و دوستم داری. درست زمانی که بیشتر از همیشه بهت احتیاج داشتم تنهام گذاشتی.
پارمیدا گفت:
آرسام نمی دونم چی بگم. منم برای علی خیلی ناراحت شدم ولی واقعا نمی دونستم چی کار کنم. منم می خواستم پیشت باشم ولی نمی تونستم واکنش خانوادت رو حدس بزنم.
گفتم:
خانواده؟ من مهمم که چشم انتظارت بودم.
پارمیدا آهی کشید و گفت:
ببخشید ولی تو هم خیلی این چند روز بهم کم محلی کردی.
گفتم:
برای اینکه از دستت دلخور بودم… ولی… امروز دیگه طاقت نیوردم… دلم برات تنگ شده.
باربد زد زیر خنده. چشم غره ای بهش رفتم. خودم هم به خنده افتاده بودم. پارمیدا گفت:
منم دل تنگتم.
مکثی کردم و گفتم:
اگه دوستم داری بیا اینجا. الان بهت احتیاج دارم. مامانم اینا تا شب نمی یان.
پارمیدا بعد از مکثی گفت:
باشه میام. فعلا بای… بازم معذرت می خوام.
گفتم:
عیبی نداره. می دونی که من نمی تونم از دست تو ناراحت بشم. زود بیا عشقم. فعلا بای عزیزم.
تماس را که قطع کردم باربد گفت:
بابا تو دیگه کی هستی؟ در عرض سه دقیقه ماست مالیش کردی. همچین مزخرفاتی رو تو تمام عمرم نشنیده بودم.
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
خودمم تا حالا همچین جملات تهوع آوری نگفته بودم. پاشید برید سر کار و زندگیتان. الان پارمیدا می یاد.
باربد و آرتین را بدرقه کردم. بعد یک لیست بلند و بالا برای مینا نوشتم و او را بیرون فرستادم. نیم ساعت بعد پارمیدا رسید. سعی کردم غم در چهره ام منعکس شود. پارمیدا که وارد خانه شد دستش را گرفتم و ثانیه ای بعد او را محکم در آغوش کشیدم. خنده ام گرفته بود ولی پارمیدا تحت تاثیر قرار گرفته بود. صورتش را با محبت بوسیدم. با دستانم صورتش را قاب کردم. لبخندی پر مهر بهش زدم و گفتم:
دلم برای این صورت زیبا تنگ شده بود.
پارمیدا که خوشحالی از چهره اش پیدا بود گفت:
منم دلم برات تنگ شده بود.
او را به اتاقم بردم. یک بسته ی کادو شده به دستش دادم. پارمیدا ذوق زده بسته را گرفت و گفت:
این کارا برای چیه؟
دستش را گرفتم و بوسیدم. باز او را در آغوش کشیدم و گفتم:
دوست داشتم خوشحالت کنم.
پارمیدا بسته را باز کرد و با دیدن گردنبند گرانبهایی که برایش خریده بودم خندید. او رو به روی آینه ایستاد. من گردنبند را از دستش گرفتم و پشتش ایستادم. گردنبند را به گردنش بستم. چشم های پارمیدا از خوشحالی درخشید. او را از پشت بغل کردم و صورتش را بوسیدم. توی آینه به صورت ذوق زده اش خندیدم و گفتم:
خیلی بهت می یاد.
پارمیدا به طرفم چرخید و گفت:
من اشتباه کردم… نباید تنهات می ذاشتم… این کارات شرمنده ام می کنه.
انگشتم را روی لب های سرخابیش گذاشتم. احساس کردم انگشتم رژی شد و چندشم شد ولی خودم را کنترل کردم و گفتم:
دیگه این حرف رو نزن. من اشتباه کردم که پای تلفن این طوری باهات حرف زدم.
پارمیدا دستم را گرفت و هر دو روی تخت نشستیم. دستم را دراز کردم و کلیپس بزرگ و مشکی رنگ را از موهای نقره ای پارمیدا باز کردم و گفتم:
می دونی که دوست دارم موهات رو دورت بریزی.
پارمیدا موهایش را دورش ریخت. بلافاصله خودش را برایم لوس کرد. سرش را روی سینه ام گذاشت. موهایش را نوازش کردم. در دل گفتم:
چه قدر این دختر بی جنبه س. منتظر به اشاره س.
گفتم:
هفته ی بعد پنجشنبه و جمعه به بهونه ی اسکی می خوام برم خونه ی خودم. باربدم نیست. بیا با هم باشیم.
پارمیدا گفت:
باشه. منم به مامان اینا می گم دارم می رم اسکی.
چند لحظه سکوت کردم. نمی دانستم چطور منظورم را بیان کنم. سرانجام گفتم:
بیا یه چیزی بزنیم که کل این دو روز رو با هم خوش باشیم.
پارمیدا سرش را بلند کرد و گفت:
یعنی مواد مصرف کنیم؟
اخم کردم و گفتم:
مواد نه! شیشه.
پارمیدا گفت:
بی خیال! معتاد می شیم.
با بی قیدی گفتم:
خب بشیم! مگه چه عیبی داره؟ شیشه که عوارض نداره. تا کی باید مراعات این حرف های مادربزرگی رو بکنیم؟ بیا با هم خوش بگذرونیم. بابا دنیا دو روزه. علی رو ببین! عمرش تمام شد و رفت. توی زندگیش چی فهمید؟ عمر من و تو ام همینطوره. معلوم نیست فردا باشیم. تا وقتی زندگی می کنیم باید حال کنیم.
چانه اش را گرفتم و سرش را رو به روی صورتم قرار داد. نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفتم:
کی با یه بار مصرف معتاد می شه؟ دیگه این موقعیت برامون پیش نمی یادها! فوقش دو ماه دیگه به بهونه ی عید با هم چند روز تنها بشیم و شیشه بکشیم. کی این جوری معتاد می شه؟
پارمیدا گفت:
نمی دونم. می ترسم.
بوسیدمش و گفتم:
باشه هر جور تو بخوای.
پارمیدا سکوت کرد. می دانستم در عرض چند دقیقه متقاعد می شود. انتظارم طولی نکشید. چند دقیقه ی بعد پارمیدا سرش را بلند کرد و گفت:
باشه! ولی اگه خوش نگذشت دیگه نمی کشیم. اگه هم خوش گذشت می ذاریم برای عید.
سرش را بوسیدم و گفتم:
مرسی عزیزم. مهمون من هستی… فقط… من کسی رو جز اردلان نمی شناسم… اردلان که از من خوشش نمی یاد چون دوست پسر تو هستم. تو رو هم که نمی تونم بفرستم ازش جنس بگیری.
پارمیدا ابروهای باریکش را بالا برد و پرسید:
چرا؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
این قدر بی غیرتم؟
پارمیدا گفت:
چیزی نمی شه آرسام. اردلان خودش چند بار بهم گفت که هر بار چیزی خواستم بگم برام می فرسته دم خونه.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
دم خونه که نمی شه دختر! اگر پیکش رو بگیرند چی؟ اون وقت مامانت اینام می فهمن.
پارمیدا پرسید:
پس چی کار کنیم؟
حالت خونسردی به خودم گرفتم و گفتم:
هیچی! بگو برات بیاره دانشگاه. کسی نمی فهمه که!
پارمیدا لبش را گزید. اخم کردم و گفتم:
تو که این قدر بچه مثبت نبودی.
پارمیدا گفت:
خب آخه… .
سعی کردم با پوزخندی که برلب داشتم به خاطر نگرانیش تحقیرش کنم. لپش را کشیدم و گفتم:
عیب نداره بچه مثبت! اصلا بی خیالش.
پارمیدا که از کلمه ی بچه مثبت بدش می آمد گفت:
اگه تو دانشگاه بگیرن… .
وقتی پوزخند روی لبم را دید کمی فکر کرد و گفت:
باشه.
دستش را گرفتم و او را به سمت خودم کشیدم. زیر گوشش زمزمه کردم:
دیگه به هیچی فکر نکن. مهم همین لحظه ست که با همیم.
رو به رویم آن دختر زیبا نشسته بود. موهای خرمایی رنگ صاف و بلندش از زیر شال مشکی رنگش بیرون ریخته بود. چشم های کشیده ی قهوه ای رنگش را آرایش ملایمی کرده بود. پوست صورتش را با لوازم آرایش کمی تیره کرده بود که بهش می آمد. آهنگ غم انگیزی می نواخت. آن طرف اتاق نشستم و گیتارم را در آوردم. نگاهی به نت هایم کردم. آهنگی را انتخاب کردم که وقتی می نواختم همه تحسینم می کردند. با صدایی نه چندان بلند شروع به نواختن کردم. سعی کردم حواسم را به آکوردها بدهم ولی پرنده ی خیالم به سمت آن دختر پرواز می کرد. وقتی آهنگ تمام شد سرم را بلند کردم و دیدم که دختر نگاهم می کند. مودبانه گفتم:
ببخشید! مزاحم تمرین شما شدم.
دختر سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
نه! … قشنگ می زنید. همین آموزشگاه کار می کردید؟ تا حالا شما رو ندیدم.
گیتار را روی پایم خواباندم و گفتم:
راستش دو سالی می شه که کلاس نمی رم. قبلا هم آموزشگاه (…) می رفتم. تعریف این آموزشگاه رو زیاد شنیده بودم ولی ساعت هایی که اینجا بهم وقت می دادند با کلاس های دانشگاهم تداخل داشت. این دفعه که زنگ زدم ظاهرا شانس آوردم.
دختر سرش را پایین انداخت و زیرلب گفت:
شانس!
در باز شد و مردی قدبلند با موهای جوگندمی وارد اتاق شد. من و دختر به احترامش ایستادیم. مرد جلو آمد و با من دست داد و گفت:
سلطانی هستم… شما باید آرسام ارجمند باشی.
با خوشرویی گفتم:
بله! خوشبختم.
او با دست مرا به نشستن دعوت کرد. بعد از من فاصله گرفت و گفت:
خب پانیذ! تمرین کردی؟
پانی سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و گفت:
بله!
سلطانی روی صندلی مخصوصش نشست و گفت:
خب! بزن ببینیم.

 

پایان قسمت چهارم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 2 / 7 / 1392برچسب:, ] [ 11:22 قبل از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه